۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

ماه رمضان چند سال پیش

21 ماه رمضان سال 1380 اوایل آذر بود، اون سال برف خوبی باریده بود و پیست های اسکی زود باز شده بودند. به هر حال اون روز نرفتیم اسکی، اما موفق شدم مهان را که روزه بود ترغیب کنم با اتوبوس شمشک راه بیافتیم و بریم شمشک.

تعجب نکنید، اتوبوس خط واحد اتوبوس رانی، سه راه تهران پارس و شمشک، هر روز ساعت 6 صبح از سه راه تهران پارس راه می افتاد (شنیده ام که هنوز هم هست) و با 25 تومان می رفت شمشک. از همان اتوبوس های بنز قدیمی که دود زیاد می کردند و موقعی که درشان باز می شد پیسسسسسسسسسسسسسس صدا می داد.

به هر حال، وقتی رسیدیم شمشک متوجه شدیم که همان اتوبوس حدودای ساعت 3 بعد از ظهر بر می گردد، از آنجا که وقت زیادی داشتیم تصمیم گرفتیم پیاده برگردیم و هرجا اتوبوس را دیدیم بخواهیم که برایمان نگه دارد. 



 


موقع برگشت متوجه یک پدیده جالب شدم. مسیر دود یک هواپیما که نور خورشید با زاویه خاص بر آن می تابید و ابری که در ارتفاع کمتر زیر آن قرار داشت تصویر غیرعادی از سایه و نور ایجاد کرده بود.



 

 
پیاده برگشتن به ما امکان داد تا از منظره یخزده اطراف جاده حسابی لذت ببریم و عکاسی کنیم. 

 





 


 
به رستوران کوهستان که رسیدیم با کمال تعجب متوجه شدیم که باز است، مهان هم که تا آن موقع روزه اش باطل شده بود راضی شد یک کباب کوبیده ای در رستوران بزنیم که خیلی چسبید. مشغول خوردن کباب بودیم که اتوبوس هم از کنار رستوران رد شد و رفت.

ما که راهی جز پیاده باز گشتن به فشم نداشتیم تا شاید آنجا ماشین گیر بیاوریم، کنار جاده قدم می زدیم که ناگهان، آهوی فرشاد خلیلی نگه داشت. فرشاد، زرین قلم، بهنام و آناهیتا رفته بودند اسکی و در حال بازگشت بودند.






ما هم سوار شدیم و بعد از کلی شوخی و خنده در مورد روش سفر  کردن من و مهان که با قیمت های سی سال پیش مسافرت می ریم راه افتادیم. به تهران که رسیدیم بچه ها می خواستند پیتزا بخورند که ما هم به آنها ملحق شده و یک پیتزا هم در تهران زدیم که باز هم چسبید.

می دانم داستان هیجان انگیزی نبود، اما وقتی توی پوشه عکس ها می گشتم به این عکس از فرشاد برخوردم و  البته چند عکس اسکی دیگر هم که از فاصله دور گرفته شده بودند و آن داستان مربوط به این عکس بود.

فرشاد خلیلی با اخلاق ورزشکاری و روحیه خاص خود حتما دوستان بسیار زیادی داشت که از دوستی با او لذت می بردند و اکنون در غم از دست دادن او با هم شریک اند.  خاطرات من با او تماما مربوط به اسکی است، زمانی که توی پیست با زحمت زیاد پایین می آمدم و فرشاد با همان کاپشنی که توی این عکس دیده می شه از کنار من رد می شد و داد می زد "افشین چطوری"

یک مثل هلندی جالب هست که می گه: آدم ها می میرند اما خاطرات شان زنده می ماند.

۱ نظر:

  1. اون روز پس از کمی گشت و گذار در شمشک قدم زنان راه افتادیم به طرف تهران. مواجه شدن با دیدنیها بستگی به روش سفر داره. با هواپیما کمترین و پای پیاده بیشترین اتفاقات رو میشه مواج شد. لذت هوای سرد و قندیلهای یخزده به سنگها که افشین ازشون عکس میگرفت. و اینکه داریم در یک مسیر عادی یک کار غیر عادی میکنیم، رضایت بخش بود. قدم زنان رسیدیم به رستوران کوهستان. افشین حوس نهار کرده بود. ساعت از 2 گذشته بود. بهش گفتم افشین نهار اینجا به قیمت رفتن اتوبوس تموم میشه، برویم ناهار؟ افشین گفت برویم. و رفتیم. نهار رو شروع کردیم. منظره مقابل ما کوهستان بود و جاده که دیدیم اتوبوس رد شد و رفت. کمی بعد بی خیال اینکه چی میشه توی همون جاده به طرف تهران قدم میزدیم. ساعتی بعد یک جیپ آهو آبی رنگ کنار جاده ایستاد. بعد که بهش رسیدیم با تعجب دیدم دوستامون هستند. و من از اینکه درجایی که کاملا تنها بودیم تنها نموندیم خیلی حال کردم.

    پاسخحذف