۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

نیش عقرب، آرمین ومبری و سمرقند و بخارا

مار و عقرب همه جا هست و با کسی کاری ندارد!

هیچ تضمینی در این گفته نیست، زیرا اگر کاری با کسی نداشتند، که نیش نداشتند.

سال هاست که این شعار ما در گروه زیست بوده و هست. برای اینکه خیلی ها کوه و بیابان نمی آیند زیرا ممکن است مار یا عقرب داشته باشد.

من به عمر خود کوهنورد یا کویر نوردی را ندیده ام (یا نشنیده ام) که او را گرگ خورده باشد، یا مار و عقرب گزیده باشد. اما خطر این جانوران، مانند دیگر خطر های سفر در طبیعت، همیشه هست، البته اگر ناشیانه سفر کنید یا به توصیه های پیش کسوتان گوش ندهید.

اینجا قصد ارائه توصیه های ایمنی برای پرهیز از مار گزیدگی یا روش های درمان آن را ندارم. داستان زیر بخشی از خاطرات آرمین ومبری در هنگام بازگشت از سفر بخارا است، زمانی که منتظر بوده تا با کاروانی که راهی هرات است، همراه شود.

توضیحات بیشتر در مورد آرمین ومبری و سفرهای او را پس از خواندن این خاطره بخوانید.


نیش عقرب


... بار سوم وقتی این بلا بر سرم آمد که در یکی از روز های داغ ماه اوت، به همراه گروهی از ترکمن های اهل لباب، در کرانه های رود سیحون منتظر رسیدن کاروان هرات بودم.

من در صحن مسجدی مترکه اقامت می کردم، و عصر ها معمولا با آمادن ترکمن ها مجموعه ای از ترانه ها یا تصنیف های شان هم فرا می رسید، که باید با صدای بلند آن ها را می خواندم، و مشاهده آنان، که موقع گوش دادن، تمام توجه خود را معطوف به کردار برخی قهرمانان معروف شان می کردند، که در تصنیف ها به آنان اشاره شده بود، لذت خاصی به من می داد، این در حالی بود که سکوت هوای شب که ما را احاطه کرده بود تنها با زمزمه های پوچ تلاطم آب رود سیحون شکسته می شد.

یکی از این بعد از ظهر ها خواندن ما تا نزدیکی های نیمه شب ادامه یافت. من آنچنان احساس خستگی می کردم، که بی توجه به توصیه ای که غالبا به من شده بود، که نزدیک ساختمان های مخروبه نخوابم، کنار یکی از دیوار ها دراز کشیده، و زود به خواب رفتم.

حدود یک ساعتی پس از آن، ناگهان با درد شدید وصف نا پذیری از خواب پریدم، و شروع به داد و فریاد کردم، احساس می کردم صد ها سوزن زهرآگین به سمت پای ام پرتاب شده، و همگی در یک نقطه نزدیک انگشت بزرگ پای راست فرود آمده اند.

داد و فریاد من، پیر ترکمن ها که نزدیک من خوابیده بود را بیدار کرد.

او بی آن که از من سوالی بپرسد، رو به دیگران گفت، «حاجی بیچاره، تو را عقرب نیش زده، و آن هم در دوره سرطان (چله تابستان) مگر خدا به داد ات برسد!» با این کلمات او پای من را گرفت، و دور مچ پا را چنان محکم بست که انگار می خواهد آن را به دو نیم کند، سپس با سرعت هرچه تمام تر، با لب های اش به دنبال نقطه زخم شده گشت، او با چنان قدرتی آن را مک زد که در تمام بدن ام آن را احساس کردم. به سرعت شخص دیگری جای او را گرفت، و سپس دو سری بانداژ دیگر هم بسته شد و آن ها با این کلمات امید بخش مرا ترک کردند، که انشاء الله، از الان تا وقت نماز صبح فردا، معلوم می شود که آیا من از شر این درد خلاص می شوم یا از نابخردی های این دنیای فانی.

هرچند، در اثر خارش، سوزش و سوزن شدن هایی، که مرتب شدید تر هم می شد، کاملا دیوانه شده بودم، اما هنوز افسانه های مربوط به عقرب های بلخ را به یاد می آوردم، که حتی در دوران باستان نیز، به زهر شان معروف بودند.

درک دلائل مستدل مرگ، تحمل این درد را هر چه بیشتر غیر ممکن می ساخت، و این بود که، پس از چندین ساعت زجر کشیدن، از دست دادن هر امیدی به بهبودی، به نظر آمد، که هویت جعلی خود را فراموش کرده، شروع به مرثیه خوانی برای خود کردم، آن هم با احساسات و صداهایی، که بعداً تاتار ها به من گفتند، کاملا برای شان خنده دارد بود، زیرا آنان موقع شادمانی چنین صدا هایی از خود در می آورند.

جالب این که، درد در طی چند دقیقه از نوک انگشت به بالای سرم رسید، و همچون جریانی از آتش از درون ام به بالا و پایین حرکت می کرد، اما فقط در سمت راست بدن.

عذابی را که در ساعات پس از نیمه شب تحمل می کردم، را نمی توان با لغات وصف نمود.

بی هیچ علاقه ای به زندگی، داشتم با کوبیدن سرم به زمین آن را خرد می کردم، اما همراهان ام متوجه شده بودند، مرا به یک درخت محکم بستند.

بدین سان، در حالی که عرق سرد مرگ به آرامی بر تن ام نشسته بود، و چشم های ام به آسمان خیره شده بودند، ساعت ها، نیمه جان ، آن جا دراز کشیدم.

خوشه پروین به آرامی در افق غرب نا پدید می شد، و من در حالی که کاملا هوشیار بودم، صدای اذان را شنیدم، که نوید سحر می داد، خواب آرامی مرا فرا گرفت، که کمی بعد، صدای لا الله الا الله مرا از آن خواب پراند.

به مجرد آن که کاملا خواب از سر ام پرید، متوجه کاهش خفیف درد شدم.

سوزن شدن و سوزش هر چه بیشتر از بین می رفت، درست همانطور که آمده بود، و هنوز خورشید به اندازه یک نیزه از افق بالا تر نیامده بود که من، هر چند خسته و ضعیف، توانستم بر پاهای خود بایستم.

همراهان ام مرا مجاب کردند که شیطان که توسط نیش عقرب وارد بدن ام شده بود، با نماز صبح ترسیده و فرار کرده است، واقعیتی که من جرأت انکار اش را نداشتم. اما آن شب، برای همیشه در خاطره من حک شده باقی خواهد ماند.



از آن تاریخ 147 سال می گذرد.


آرمینیوس ومبری


آرمین ومبری

آرمین (یا آرمینیوس) ومبری با نام هرمان بَمبِرگِر یا بَمبِرگِر آرمین (19 مارس 1832 - 15 سپتامبر 1913) شرق شناس و سیاحی زاده مجارستان بود. برخی فامیل اصلی او را وَمبرگِر هم گفته اند.

دوران جوانی و مدرسه

وَمبِری در خانواده یهودی فقیری در پادشاهی مجار به دنیا آمد. او تا سن دوازده سالگی به مدرسه روستائی در زادگاه اش می رفت، و استعداد قابل توجهی در یادگیری زبان از خود نشان داد.

او که به دلیل یک نارسائی مادر زادی مجبور به استفاده از عصای زیر بغل بود، سرانجام به دلیل شرایط سخت مالی وادار به ترک مدرسه گردید. او پس از آن که آموزش پسر صاحب مسافرخانه دِه را به عهده گرفت، با کمک دوستان اش توانست به آنترجیمنازیوم سواتی یور وارد شود.

در سن 16 سالگی، او به خوبی با زبان های مجاری، لاتین، فرانسه، و آلمانی آشنا شده بود. او همچنین به سرعت انگلیسی، زبان های اسکاندیناویایی، روسی، سربی و دیگر زبان های اسلاو را فرا می گرفت.

در سال 1846 او به پِرِس بورگ (براتیسلاوای امروزی) رفت، او سه سال در آن جا ماند. بعد ها در وین و بوداپست به تحصیلات خود ادامه داد.

نخستین سفر ها

ومبری به طور اخص مجذوب ادبیات و فرهنگ امپراتوری عثمانی شده بود. ومبری در سن بیست سالگی، آن قدر زبان ترکی عثمانی یاد گرفته بود، که او را قادر ساخت به عنوان دستیار بارون ژوزف اووتووس، به قسطنطنیه رفته، و خود را به عنوان آموزگار خصوصی زبان های اروپائی جا بیاندازد.

پس از صرف یک سال در قسطنطنیه، در سال 1858 یک دیکشنری ترکی - آلمانی، را در کنار دیگر آثار زبان شناسی منتشر نمود. او همچنین بیست زبان و گویش دیگر که در سرزمین های امپراتوری عثمانی صحبت می شدند را فرا گرفت.

در بازگشت به بوداپست، به سال 1861، هزار فلورن از آکادمی علوم بوداپست پاداش گرفت، و در پاییز همان سال، در چهره یک درویش سنی، و تحت نام رشید افندی، روانه قسطنطنیه شد.

او از طریق ترابوزان در کنار دریای سیاه، به تهران رفت. در طول راه با گروهی از زائران که از سفر حج باز می گشتند، چندین ماه را در شهر های مرکزی ایران (تبریز، زنجان و قزوین) گذراند.

سپس از طریق اصفهان به شیراز رفت، و در ژوئن سال 1863 به شهر خیوه در آسیای میانه رسید. او که تا این زمان توانسته بود، شخصیت جعلی خود را با نام رشید افندی حفظ نماید، در ملاقات با خان خیوه هم ظاهر خود را نگه داشت.

سپس به همراه گروه هم سفران اش از طریق بخارا به سمرقند رسید. آن جا سوء ظن حاکم را بر انگیخت اما توانست حاکم را قانع نماید و در آخر ملاقات با حاکم را با کوله باری پر از هدایا ترک گفت.

او از طریق هرات، به تهران و از آن جا با گذر از ارز روم و ترابوزان در مارس 1864 دوباره به قسطنطنیه باز گشت.

این نخستین سفر از این دست، توسط یک فرد از اروپای غربی بود.

سپس به لندن رفت که در آن جا به دلیل سفر های متهورانه و دانش گسترده اش در زمینه زبان شناسی، از او همچون یک ستاره استقبال شد.

همان سال سفرنامه خود تحت عنوان سفرهایی در آسیای مرکزی را منتشر کرد، و در بازگشت از لندن، در سال 1865  به عنوان استاد زبان های شرقی در دانشگاه بوداپست منصوب شد و تا زمان باز نشستگی در سال 1905 در آن شغل ماند.

او در بوداپست که آن زمان تحت فرمان امپراتوری اتریش مجار قرار داشت فوت کرد.

ومبری چهار بار تغییر مذهب داد، هم جاسوس دو جانبه بود و هم دلال دو جانبه. او به سلطان عثمانی بسیار نزدیک بود. در سال های 1900 - 1901 به تئودور هرتزل وعده داد تا قرار ملاقاتی میان او و سلطان عبدالاحمد دوم، سلطان عثمانی، ترتیب خواهد داد، اما هدف اصلی اش، گرفتن پول از هرتزل بود، و این قرار را ترتیب نداد.

ومبری را به عنوان مبلغ سرسخت سیاست انگلیس در شرق و علیه روسیه می شناسند. در سال 2005 آرشیو ملی در شهر ساری انگلستان، دسترسی عموم به پرونده ای را آزاد ساخت، که طبق آن ومبری توسط وزارت امور خارجه بریتانیا به عنوان جاسوس استخدام شده بود، تا علیه تلاش های روسیه در افزایش نفوذ خود در آسیای میانه و به خطر انداختن مواضع بریتانیا در شبه قاره هند مبارزه نماید.

در روز های آینده گزارش سفر آرمین ومبری به آسیای میانه و بحث هایی پیرامون آن را که در صورت جلسات انجمن سلطنتی جغرافی آمده در این وبلاگ منتشر خواهم کرد.



لینک بخش های منتشر شده این گزارش:



لینک های مفید:

۱ نظر: