۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

ایزدخواست

روز چهارم عید برنامه هیجان انگیزی ریخته بودم. پس از گذر از یکی از زیبا ترین جاده های ایران، یعنی راه میان ایذه و شهرکرد، از طریق اصفهان به ایزدخواست رفتم.

نخستین بار نام ایزدخواست را موقع مرتب کردن فهرست ایستگاه های سینوپتیک سازمان هواشناسی شنیده بودم. بار دوم هم، در کتاب "یک سال در میان ایرانیان"، نوشته ادوارد براون نام این روستا به چشم ام خورد که انگیزه اصلی سفر به آنجا را در من ایجاد نمود، تا اینکه در تعطیلات نوروز امسال آن را عملی کردم.

روز چهارم نوروز، بعد از آنکه حدود ساعت 16:40 زویا و هژیر را از کنار ترمینال جنوبی اصفهان سوار کردم با شتاب به سمت ایزدخواست حرکت کردیم، زیرا تا غروب آفتاب زمان زیادی باقی نبود و ما مصمم بودیم که شانس دیدن روستا را از دست ندهیم.

کنار خروجی جاده، چادر نیروی انتظامی بود که در پاسخ پرس و جوی هژیر در مورد روستا، یک پیک سلامت نوروزی و یک راهنمای مسافران نوروزی شامل اطلاعاتی در مورد ایزدخواست به او دادند.

طبق اطلاعات راهنما:

شهر ایزدخواست اولین نقطه ورودی استان فارس و در فاصله 330 کیلومتری شمال شیراز و 130 کیلومتری جنوب اصفهان قرار گرفته است. جمعیت ایزدخواست حدودا 10 هزار نفر است و مهمان نوازی مردم این شهر زبانزد عام و خاص در کشور است !!

سد شهر ایزدخواست که در دره بزرگ و بر روی رودخانه این شهر احداث شده، از جاذبه های طبیعی (البته نه چندان طبیعی) ایزدخواست است که در پنج کیلومتری جنوب شهر واقع شده است.

قلعه باستانی ایزدخواست بر روی دماغه سنگ ذوزنقه شکلی در کنار جاده اصفهان - شیراز قرار گرفته است. این قلعه که متعلق به عهد ساسانیان است تنها از طریق یک پل متحرک قابل دسترس است. آتشکده این قلعه بعد ها به مسجد جامع بدل شده است.

در واقع آن چیزی که امروز به نام ایزدخواست وجود دارد، یک شهر بسیار معمولی است که در کنار روستای قدیمی بنا شده. وقتی به شهر رسیدیم مردم مشغول تماشای یک بازی محلی بودند. بازی به این صورت بود که مردان جوان دو خانواده روستایی همه دور هم جمع بودند، و هر بار دو تن از آنها - یکی از هر خانواده - به میدان می آمدند و باید با چوب بر مچ پای حریف می کوفتند. به گفته هژیر اگر کسی بازی را بلد نباشد با مچ پای شکسته از میدان بدر خواهد شد.

از یکی از اهالی در مورد قلعه پرسیدم که آدرس داد چگونه به آنجا برویم، و اضافه کرد که خود اش تا کنون (حدود 40 سال سن داشت) داخل روستای قدیمی را ندیده است.

پل متحرکی که روستا را به زمین اطراف متصل می کرد از بین رفته و به جای آن پلی با دو تخته الوار بلند ساخته اند. ضمنا در ورود قلعه را نیز قفل کرده، و در عوض دیوار کنار آن را خراب کرده بودند که مردم از طریق شکاف درون آن به قلعه وارد می شوند.





بقیه توضیحات در مورد روستا را بهتر است از زبان آقای ادوارد بروان که حدود 120 سال پیش، از آن دیدن کرده بشنوید. متن زیر برگرفته از کتاب «یک سال در میان ایرانیان» نوشته ادوارد براون و ترجمه مانی صالحی علامه است. عکس های این مجموعه از زویا هنرمند است.


«حدود 11/15 صبح در امین آباد، آخرین روستای عراق عجم برای صرف ناهار توقف کردیم. از این نقطه می توانستیم در مقابل خود به وضوح، تپه ی مخروطی شکل کوچکی را ببینیم که در پشت آن دهکده ی ایزدخواست، که آن قدر مشتاق دیدن اش بودم، قرار داشت. مطالب زیادی درباره ی موقعیت طبیعی مستحکم آن که بر فراز پرتگاه صخره ای قرار گرفته، خوانده بودم. همین طور که به تپه ی مخروطی نزدیک تر می شدیم (نام آن تل پلو بود، فکر می کنم به خاطر شکل آن که بشقاب پلو را به یاد می آورد) حداکثر سعی خود را کردم که اولین نگاه را به خانه های روستا بیندازم، اما اولین منظره ای که دیدم حالتی آمیخته از ناامیدی و تعجب به همراه داشت. پس از عبور از تپه توانتم به وضوح گنبد سبز امامزاده ای را که اطراف آن را قبرستان پرت و دور افتاده ای فرگرفته بود، ببینم. کمی آن طرف تر و تقریبا در همان سطح از صفحه دشت که ما در آن راه می پیمودیم، روستای ایزدخواست پدیدار شد. پس کجا بود آن غیر قابل دسترس بودن و استحکام و استواری موقعیت این روستا که همه ی مسافران نقل کرده اند و آن حیرت آور ترین  موضع مستحکم طبیعی در دنیا نامیده اند؟ با خود فکر کردم که چقدر درباره ی محلی که اکنون مقابل دیدگانم قرار دارد و ظاهرا هیچ اختلاف سطحی با صفحه ی دشت ندارد، اغراق کرده اند و یا شاید هم چاروادارها به دلیلی مرا گول زده اند. در همین افکار بودم که از میان قبرستان گذشتیم و به ناگهان در 

برابر دیدگانم عجیب ترین و جالب ترین منظره ای که در همه ی عمر خود دیده بودم، گسترده شد.

در آن طرف جاده ای که در آن راه می پیمودیم شکاف عمیق عظیمی، شبیه به بستر خشک رودخانه ای غول پیکر و قدیمی دیده می شد. در وسط آن چیزی ایستاده بود که من فقط می توانم آن را به جزیره ای باریک تشبیه کنم با پرتگاه هایی در اطراف، که قله ی آن پوشیده بود از ردیف پشتِ ردیف ساختمان های خاکستری با بام های مسطح که حتا روی لبه ی پرتگاه هم معلق بودند و تیر ها و ستون هایی آنها را محافظت می کرد و به هر سویی گسترده بودند، به طوری که آن محل بیش تر شبیه به مجموعه ی غریبی از آشیانه پرندگان بود تا مسکن انسان ها.



عرض صخره ای که قلعه روی آن ساخته شده است





منتی الیه (غربی) بالای این جزیره تقریبا به لبه ی شمالی شکاف چسبیده بود و فضای نسبتا کم خالی بین آن را یک پل متحرک به هم وصل می کرد که با برداشته شدن آن هر گونه دسترسی به شهر قطع می شد. در تمام نقاط دیگر، پرتگاه های عمیق با شیب تند که ارتفاع آن ها هر قدر به طرف مشرق می رفت افزایش می یافت، شهر را از هر گونه حمله ی احتمالی محافظت می کرد.



مدخل ورودی ایزدخواست که پل متحرک آن را با پل ثابت عوض کرده اند




در ایزدخواست، جاده شیراز دو شاخه می شود. یک شاخه که جاده ی سر حد یا تابستانی خوانده می شود، به طرف جنوب غربی وارد کوه ها می شود و شاخه دوم به نام جاده گرمسیر یا زمستانی، شکاف دره زیر ایزدخواست را قطع کرده به سمت جنوب شرقی می پیچد. از آن جا که هنوز اوایل سال بود و برف ها هنوز ذوب نشده بودند، تصمیم گرفتیم جاده دومی را دنبال کنیم که ضمنا این مزیت را داشت که ما را از تخت جمشید عبور می داد.

ظاهرا، ساکنان ایزدخواست زیاد دوست ندارند غریبه ها در مسکن احاطه شده با پرتگاه شان اقامت کنند. زیرا، کاروانسرا و پست خانه هر دو در پایین شکاف آن سوی رودخانه ی آب مروان که در کف دره (جنوب شرق پرتگاهی که دهکده روی آن قرار دارد) جریان دارد، واقع شده اند. بنابراین وقتی به لبه ی شکاف رسیدیم به طرف راست (جنوب) نقطه ای که پل متحرک واقع شده است، پیچیدیم و از آن جا پس از یک ربع ساعت در سراشیب جاده ای که رو به پایین می رود، به کاروانسرا رسیدیم. عمارتی بسیار عالی که بنابر کتیبه ی سردر آن، به دستور نیرومند ترین و بخشنده ترین شاهان، انتشار دهنده ایمان به ائمه ی معصوم و پاک، کلب آستان علی بن ابی طالب، عباس صفوی که خداوند پادشاهی و قلمرو او را حفظ نماید، ساخته شده بود. کتیبه به طرز زیبا یی پرداخته شده، اما متاسفانه صدمه ی زیادی دیده و خیلی از کاشی های آن را شکسته با برده اند.

من از روستاییان پرسیدم که چرا از عمارتی که باید باعث افتخارشان باشد بهتر نگه داری نمی کنند؟ آنها جواب دادند که تقصیری ندارند، سیزده چهارده سال قبل یک فرنگی به اینجا آمد و چون می خواست مقداری از کاشی ها را تصاحب کند به مردی که در پست خانه کار می کرد، پیشنهاد کرد در مقابل دو یا سه تومان مقداری از آن ها را بکند و به او بدهد. برای آن مرد وسوسه ای غیر قابل اجتناب بود. پس همان شب با قلم و چکش رفت که تقاضای فرنگی را بر آورده سازد. البته او حداقل به اندازه ی مقداری که کاشی بیرون آورد، کاشی شکست و عمارت باشکوهی از دوران قدیم، به طور غیرقابل جبرانی صدمه دید تا خواسته ی زودگذر مسافری ارضا گردد.

من میل داشتم داخل روستا را تماشا کنم. بنابراین از بعضی اهالی که می آمدند و به من خیره می شدند پرسیدم که آیا می توانند مرا به بالا، به داخل روستا ببرند؟ آنها فورا قبول کردند. پس از صرف چای، به دنبال راهنماهایم راه افتادیم. از زمین های زراعی که جوانه های گندم آن ها سبز شده بودند، گذشتیم و پس از دور زدن دیواره ی جنوبی این قلعه طبیعی، به پل متحرک انتهای غربی روستا رسیدیم.



با عبور از روی پل وارد گذر تاریکی شدیم که با خروجی های نا منظم به محوطه ی باز، از غرب تا شرق روستا را می پیماید و یا بهتر بگویم مثل تونلی می گذرد. این تنها خیابان روستا است. زیرا صخره، به رغم طول زیاد، باریک است و در بیش تر محل ها برای بیش از دو خانه کنار هم جای نیست.



راهنماهایم به من گفتند که شهر آن ها (که به نظر می رسید خیلی به آن افتخار می کنند) بسیار قدیمی است. 300 سال قدیم تر از اصفهان. برای اثبات ادعای شان یکی از سنگ های دروازه را نشانم دادند که می گفتند باید تاریخ را بر آن پیدا کنم. در واقع، تنها تاریخی که من توانستم ببینم 1218 هجری، تقریبا 1803 میلادی، بود. اما به نظر می رسید که بر آن، آثار کم و بیش محو شده ای هم وجود دارد که تاریک بودن محل، حتا در مدخل ورودی این گذر تاریک اجازه ی خواندن یا گشودن رمز آن را به من نداد.
همین طور که به جلو می رفتیم، سقف خیابان که ابتدا باز بود، کاملا توسط خانه ها پوشیده شد و راه مان چنان تاریک شد که یک قدم جلوتر را نمی دیدم و فقط ندای یاالله همراهانم بود که خبر حضور ما را می داد و مانع تصادف مان با عابران می شد.



خانه ها اکثرا سه یا چهار طبقه اند و توسط پلکانی مستقیما به خیابان راه دارند. در نمای بیرونی و نیز در طرف داخلی خانه ها، بالکن یا تراسی ساخته شده که به طور ترس آوری برفراز پرتگاه، معلق است. راهنمایانم مرا روی چند بالکن بردند تا از تماشای منظره لذت ببرم، اما احساس عدم امنیتی که با دیدن وضعیت ظاهری نه چندان محکم این بالکن ها به من دست داد، مانع لذت بردنم گردید. به راهنمایانم گفتم: «من فکر می کنم این باکن ها برای بچه های شما خطرساز باشند، زیرا هیچ نرده ای ندارند که مانع سقوط بچه شود.» جواب کاملا بی قیدانه ی آن ها این بود:«آن ها خطرناک هستند سالی نیست که دو سه نفر از روی آن ها سقوط نکنند و کشته نشوند.» پس از کمی سکوت که حواسم متوجه عدم استحکام بنای خانه ها بود، گفتم: «تعجب می کنم که چطور خود خانه ها فرو نمی افتند؟» و روستاییان با حالتی بی تفاوت گفتند: «آنها می افتند. آن جا را نگاه کن؟» من به سمتی که اشاره کردند، نگاه کردم و ویرانه ی خانه ای را که بر لبه پرتگاه آویزان بود، دیدم. وقتی فکر کردم که کنجکاوی ام در این باب کاملا ارضا شده است، پیشنهاد کردم که به گشت و تماشای مان ادامه دهیم. آن ها مرا داخل یکی از خانه ها بردند که ظاهرا یکی از مغازه های اصلی محل بود و ظرفی پر از میوه و خشکبار جلویم گذاشتند که برای رعایت ادب، کمی از آن ها خوردم، در حالی که روستاییان با توجهی توأم با نجابت مرا تماشا می کردند.










سپس به دیدن مسجد رفیتم که نتوانستیم تاریخ بنای آن را ببینیم، ولی قدیمی به نظر می آمد. بر دیوارها، غیر از شعار های معمول مذهبی شیعه، لااله الا الله، محمد رسول الله و علی ولی الله، نوشته دیگری نبود. بنای مسجد نسبت به سایر بناها، بسیار مستحکم می نمود ولی داخل آن بسیار ساده بود و غیر از یک منبر که بیشتر به یک نردبان پله ای شناهت داشت، چیزی در آن دیده نمی شد. این منبر به همراه طاق نمای محراب که در کنار آن بود، تنها نشانه هایی بودند که باعث می شدند، آدم فکر کند در مسجد است.

پس از ترک مسجد از یک مغازه ی دیگر این روستای عقب مانده و ابتدایی، دیدن کردیم و آن جا هم مجبور شدم برای رعایت ادب، مقداری از آن آب نبات وحشتناک به نام شکرپنیر را بپذیرم. سپس دهکده را از همان راهی که آمده بودیم ترک گفتیم. زیرا در واقع راه دیگری وجود ندارد. و به کاروانسرا باز گشتیم. »

لینک های مفید:

صفحه ایزدخواست در سایت سازمان یونسکو ایزدخواست در فهرست کاندیداهای ثبت میراث جهانی سازمان یونسکو قرار دارد.

ویکیپدیا

عکس های زیبا از ایزدخواست شامل یک عکس به تاریخ 1937 که نشان می دهد در آن تاریخ نیز قلعه وضعیت مناسبی نداشته و به نظر مسکونی نمی آید.

وبلاگ خبری آباده

نوشته های بی خواننده