۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

سوسن چهل چراغ

کم کم فصل گل دادن سوسن چهل چراغ نزدیک می شود. این گل بسیار کمیاب که ظاهرا تنها در دو نقطه از جهان به صورت طبیعی می روید (منطقه داماش در ایران و منطقه تالش جمهوری آذربایجان در نزدیکی شهر لنکران) از اواخر اردیبهشت تا اوایل تیر گل می دهد.

منطقه رویش آن در ایران که به یک تپه محدود می شود، توسط حصار فلزی محافظت شده، ورود به آن نیازمند اجازه نگهبانی محل است. البته در روستا های اطراف، گاه شاخه های گل داده آن را می بینید که بچه ها آن را کنده با آن بازی می کنند.


سوسن چهل چراغ


دو سال پیش که با گروه زیست برای دیدن این گل زیبا به منطقه داماش سر زده بودم، با نگهبان پیر آن روبرو شدم که از حصار کشیدن به دور محل رویش این گیاه گله داشت. او می گفت علف های هرز که درون حصار می رویند باعث خفه شدن گیاه می شوند که نیاز به فضای بیشتر برای رویش دارد.

او که به بقای این گیاه امید چندانی نداشت، می گفت راه نگهداری از آن حصار کشیدن به دور محل رویش اش نیست، زیرا گاو هایی که در منطقه چرا می کنند و علف های هرز را می خورند، خود باعث حمایت از این گیاه می شوند.

هر چند می توان تصور نمود که مسئولان نگهداری از این گیاه، با آگاهی از معروفیت بیش از حد آن میان طبیعت گردان نگران چیده شدن تنها باقی مانده های این گیاه زیبا توسط به ظاهر طبیعت دوستانی است که برای چیدن آخرین بقایای آن دندان تیز کرده اند.

به هر حال، اگر دوست دارید این گیاه را از نزدیک ببینید فقط یک ماه فرصت دارید، و اگر دوست دارید باز هم آن را ببینید از چیدن، دست زدن، نوازش کردن و هر گونه تماس دیگر با آن خود داری کنید، که شاید این گیاه زیبا دوباره بتواند بر تپه های سبز آن منطقه بروید.

اگر طبیعت را دوست دارید، تنها چیزی که با خود از آن به خانه بیاورید عکس و خاطرات زیباست.


لینک های مفید:

انجمن زیست شناسی معلمان استان مازندران

چند عکس دیگر

ویکی پدیا




۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

سرزمین ترکمن های تِکه و رودخانه های تجن و مرغاب (قسمت پنجم)

ادامه از قسمت چهارم

13 نوامبر، پس از طی مسافت 18 مایل خود را به تربت حیدریه رساندم. از تربت حیدریه وارد مسیری شدم که بارها سفر شده و سیاحان بسیاری آن را شرح داده اند، پس جاده منتهی به مشهد را شرح نخواهم داد.

این مسیر را در چهار روز پیمودم و چند روزی نیز نزدیک شهر توقف کردم. من وارد مشهد نشدم. از کنار آن عبور کرده وارد جاده قوچان یا خبوشان شدم. این جاده از میان دشتی می گذرد که میان دو رشته کوه واقع شده است؛ کوه های سمت چپ مرتفع تر هستند و بینالود خوانده می شوند. کوهستان در دیگر سو، آنچنان بلند نیست، هرچند یکی از قله ها، هزار مسجد، که نام خود را به تمام رشته کوه نیز داده، تقریبا هم ارتفاع قله های رشته کوه بینالود است.

نخستین روز پس از ترک مشهد، در روستایی به نام کاظم آباد، در فاصله 10 مایلی، توقف کردم، و روز بعد هم در شانقلعه [Shangullah شاید یکی از نام های پیشین شاندیز باشد] توقف کردم.

دشتی که اکنون از آن عبور می کنم بسیار حاصلخیز است و شاید این بخش از خراسان را بتوان انبار غله ایران در نظر گرفت. از روستا های این اطراف به خوبی مراقبت می شود، و قلعه ها همگی در وضعیت خوبی بوده، و بر خلاف دیگر نقاط امن و آرام تر ایران، نمی گذارند که رو به خرابی بروند.

اینجا، شنیدم که ترکمن ها به منطقه ای در جنوب مشهد به نام بارخرز[Barkharz] حمله کرده، 3000 گوسفند و 30 نفر از سکنه را با خود برده، و یک ترکمن دستگیر شده نیز، با تفنگ کشته شده است.

روز 22 نوامبر، به شهر کوچکی با 4000 سکنه به نام رادکان رسیدم، فاصله 27 مایل. پیش از رسیدن به این نقطه از مردابی عبور کردم که یکی از چشمه های کشف رود است. این رودخانه، پس از سیرآب نمودن زمین های اطراف مشهد، به هریرود می ریزد.

در حاشیه مرداب و حدود یک مایلی رادکان، برج بسیار زیبائی دیده می شود، که بر فراز بلندی ایستاده، و احتمالا به منظور برج شکار از آن استفاده می گردد. این برج، بسیار بلند است، و احتمالا خیلی قدیمی؛ از آجر های قرمز کوچک ساخته شده؛ در قسمت بیرونی آن، به طرز زیبائی از ستون های شیاردار آجری ساخته شده است. در گذشته، از سه اشکوبه تشکیل می شده، که کف آنها فرو ریخته، و به وضوح در بالا، سکوئی برای دیدبانی داشته است.
هیچ نوع سوراخ دیدبانی یا دهانه ای وجود ندارد، بجز دو در در پایین. سقف آن از کاشی های منقوش آبی رنگ ساخته شده بود، و کتیبه ای با حروف درشت کوفی دور ساختمان چرخیده بود. اما بخاطر شکل حروف که نمی شد آنها را تعقیب نمود تا معلوم شود چه نوشته شده، هیچ چیز از آن دستگیرم نشد.

رادکان قائم مقام حاکم خود را دارد و شهر فقیر و تیره بخت است.

در این منطقه گونه عالی از شتر دیدم. شتر خراسانی به خاطر جثه و قدرت اش زبان زد است. مو های بلندی دارد در سرما و درمعرض هوای باز بودن را، به مراتب بهتر از شتر های عرب و ایرانی تحمل می کند.

بهترین این جانوران، از آمیزش شتر بخارائی یا دو کوهانه و عربی یا یک کوهانه به دست می آید. بهترین آن ها نخستین نسل این تلفیق است. یک شتر ایرانی به طور کلی 320 پوند بار را تحمل می کند، نوع هندی آن 400 پوند، اما شتر خراسانی 600 و حتی 700 پوند بار را می تواند حمل کند.

در هندوستان، بی آگاهی عجیبی در مورد شتر وجود دارد، و در هر عملیات جنگی هزاران نفر از آنان به هلاکت می رسند.

کتب تاریخ طبیعی مان به ما می آموزند که شتر بدون آب قادر است مدت های طولانی به راه رفتن ادامه دهد، و اینکه آنها می توانند با میزان کمی بته های خار صحرائی خود را زنده نگه دارند.

این البته، بسی دور از واقعیت است؛ شتر ها را باید در صورت امکان روزی یک بار آب داد، و بدون آب نمی توانند بیش از سه روز راه روند، مگر آنکه آموزش دیده باشند، در غیر این صورت زجر بسیار کشیده و بسیاری از آنها تلف می شوند.

شتری که در وضعیت خوبی باشد، و و کوهانی پر از چربی داشته باشد، می تواند به طرز اعجاب انگیزی با غذای بسیار کم برای دو سه هفته ای خود را اداره کند، اما اگر سیستم غذای کم بیش از این دوره به طول انجامد حیوان بیمار شده و می میرد. شتر به غذائی هم اندازه یک اسب کوچک نیاز دارد، هرچند غذای اش کمی خشن تر از غذای اسب است.

او بته های خاردار، شاخه ها و برگ ها را ترجیح می دهد، اما وقتی اینها قابل دسترس نباشند، باید روزانه 5 پوند دانه جو و 17 پوند سبوس به او داده شود، در غیر این صورت خیلی زود خواهد مرد. بیابان ها را با شتر می پیمایند، اما خط استخوان های شتر در طول جاده ها، گواه هزینه ای است که حیوان بابت آن می پردازد.

از رادکان به دوغائی رفتم، فاصله 22 مایل؛ جاده تپه های اطراف را دور زده کماکان از میان دشت می گذرد.

مردم دوغائی ترک بودند، آنها ادعا می کردند، که از آذربایجان بدین جا آورده و اسکان داده شده اند. من تا کنون انسان هایی به خوبی آنها ندیده ام. سرزمین های این منطقه، پس از آنکه در قرن 13 میلادی، جمعیت اش، تقریبا به طور کامل، توسط چنگیزخان از بین رفت، مدت ها خالی از سکنه باقی ماند، تا اینکه در قرون 15 و 16 میلادی، شاه اسماعیل و شاه عباس کبیر از شاهان صفوی، کرد ها و ترک ها را از استان های غربی ایران به این جا کوچ دادند، تا سدی در مقابل ترکمن هایی ایجاد کنند، که اکنون بلای جان کل کشور شده بودند.

در اینجا، جاده قوچان را که در 13 مایلی دوغائی قرار دارد، پشت سر گذاشته، مسیر درگز را در پیش گرفتم.

هشت مایل آنطرف تر، به روستای بادخور رسیدم. رود آبی که یکی از بالاریز های رود اترک را تشکیل می دهد، از بادخور گذشته به سوی قوچان پیش می رود.

جاده دو و نیم مایل، ساحل آن را پیموده، تا به روستای تبریک برسد؛ اینجا جاده مسیر خود را از مسیر رود جدا می کند. من رودخانه را تا سرچشه اش پی نگرفتم، اما به من گفته شد که این رود از کوه های هزار مسجد نشأت گرفته، که تا تبریک فاصله ای ندارند، و یکی از منابع تامین آب رود اترک است.

کمی پس از ترک تبریک، سربالائی گذرگاه میدان خونی آغاز شد. فلات بالای گذرگاه را میدان خونی می نامند، که نام اش بیانگر تعداد کسانی است که زمستان و در میان برف سنگین، در حال تلاش برای عبور از آن کشته شده اند.

این ساده ترین راه دسترسی به منطقه درگز است، که درست آنسوی این کوهستان واقع شده است؛ اما در چند هفته پر برف زمستان، هیچ راه ارتباطی بین درگز و باقی خراسان وجود ندارد. به من گفته شد، که دیگر راه، که از کلات نادری می گذرد، حتی از این هم بد تر است و زمستان ها به دلیل برف حتی زود تر بسته می شود.

این کوهستان محل تقسیم آب است، رودخانه هایی که از قسمت غربی آن سرچشمه می گیرند، به دریای خزر سرازیر شده، در حالی که رودخانه هایی که منشأ شان جبهه شرقی باشد، حتی پیش از آن که خود را به تجن برسانند، در بیابان گم می شوند.

از میدان خونی، نمای بسیار زیبائی از قله هزار مسجد، که در پهنه عظیمی با ارتفاع 10،500 پا قد برافراشته دیده می شود.

مسلمانان اعتقاد دارد که در آنجا، هزار مسجد است، هر کدام برای یکی از پیامبرانی که به این جهان آمده است، و نام کوه از آن گرفته شده است.

به محض عبور از فلات میدان خونی، سرپائینی بسیار تندی آغاز می شود، و پس از آن سه روستا، به نام دربندی.

این مکان سرآغاز منطقه درگز است، که میدان خونی آن را از منطقه قوچان جدا می کند. راه ام را از دربندی به سوی محمد آباد، مرکز منطقه درگز ادامه دادم، که البته در طول مسیر از گذرگاه الله و اکبر نیز عبور کرده بودم.

گذرگاه الله اکبر، با بلندی 4200 پا، کم ارتفاع تر از میدان خونی است، و تقریبا همیشه می توان از آن عبور کرد، حتی در زمستان. جاده تا بالا ترین قسمت گذرگاه بد است، اما سپس، به مسیر خوبی تبدیل  می شود که از میان تپه ها می گذرد.

چندین رشته تپه کم ارتفاع، از میان دشت درگز رد می شوند، اما هیچ رشته کوهی در آن وجود ندارد و در دور دست، دشت ترکمن را می توان دید که در افق آبی رنگ محو می گردد.

به هر سو که بنگری، روستا ها و مزارع پراکنده اند، که گواه بر حاصلخیزی این خاک است؛ و مردم آن می گویند، «اگر ما آرامش داشتیم، حتما بسیار ثروتمند می شدیم». اما همه جا پر است از برج، که پناهگاهی برای فرار از دست ترکمن های دژخیم است.

پس از سرازیر شدن به دشت، از روستای بسیار آباد چاپاشلو گذر کردم. چاپاشلو با تاکستان هایی احاطه شده، که در سراسر منطقه زبان زد هستند. وفور انگور چنان است که 45 پوند از بهترین نوع اش را می توان به قیمت نُه پِنس خرید؛ اما این چهره، روی دیگری نیز دارد: هشت سال پیش، این منطقه به طور ناگهانی مورد هجوم گروه عظیمی از ترکمن ها قرار گرفت، که بیش از 300 نفر از افراد محل را کشته یا با خود به بردگی بردند.

کمی جلوتر، اطراف روستای حق وردی، برج های جان پناه، بسیار نزدیک هم ساخته شده اند، طوری که در زمین های زراعی هر 150 یارد مربع یکی از آنها وجود دارد.

پیش از این، در دیگر نقاط خراسان تعدادی از این نوع برج ها را دیده بودم، اما اینجا تمام زمین های اطراف، به طور انبوه با آنها نقطه گذاری شده است، و مانند زمین شطرنجی می ماند که با مهره های شطرنج پر شده باشد.

برج ها کوچک اند، ساختمان های دایره واری که از خشت خام ساخته شده و 12 پا ارتفاع دارند. در بالا سقف دارند، و هیچ ورودی در آنها وجود ندارد، مگر سوراخ گرد کوچکی در قسمت پایین، به گونه ای که یک فرد نه چندان تنومند، بتواند سینه خیز، همچون مار، خود را به داخل برساند.

اگر مسافر یا کشاورزی بوسیله ترکمن ها غافلگیر شد، از این سوراخ به داخل خزیده، راه آن را توسط دو سنگ بزرگی که به همین منظور آنجا نگهداری می شوند مسدود می سازد. حتی اگر این سنگ ها نبودند، باز هم شخص درون برج در امان خواهد ماند، در واقع ترکمن بسیار شجاعی باید باشد، که سعی کند به زور از سوراخ وارد شود، در حالی که به طور قطع موقع ورود، مغز اش توسط شخص داخل برج، با سنگ له خواهد شد، اگر فرض را بر این بگیریم که هیچ سلاح بهتری در دست نداشته باشد، اما اینجا تقریبا همه مسلح از خانه بیرون می آیند.

برج های دفاعی، بلند تر و بزرگ تر اند، و سنگری نیز در بالا دارند، و سوراخ دیدبانی که می توان از آن شلیک نمود، و همینطور نردبانی که بتوان خود را به بالای آن  رساند. هر تاکستان یا باغ، یک یا چند برج مخصوص به خود را دارد.

من زمان طولانی را در محمد آباد و دیگر بخش های درگز گذراندم، از 25 ام نوامبر 1880 تا 15 ام ژانویه 1881. آنجا خانه ای کرایه کردم که به همراه اش مغازه ای هم در بازار به من داده شد، که البته هیچ گاه آن را باز نکردم.

محمد آباد به خصوص، جای بسیار خوبی برای کسب اطلاع از وضع ترکمن هاست، زیرا منطقه درگز میان مناطق ترکمن نشین آخال تِکه و مرو تِکه واقع شده، و کوتاه ترین راه از یکی به دیگری از طریق لطف آباد، شهری در 14 مایلی محمد آباد می گذرد.

در بازار اینجا، همیشه عده ای از مردم آخال تِکه در حال خرید و فروش هستند، زیرا محمد آباد شهری است که آنها همه مایحتاج خود را از آن تهیه می کنند.

عشق آباد که یکی از بزرگ ترین توقف گاه های ترکمن هاست تنها دو منزل از اینجا فاصله دارد. کاروان های بسیاری نیز از سرزمین مرو می آیند، و من با بسیاری از اهالی مرو تِکه ملاقات و گفتگو کرده ام.

عادت من آن شده بود که اطراف بازار پرسه بزنم و با مردم وارد گفتگو گردم. محمد آباد شهری دو زبانه است، و همه مردم به هر دو زبان فارسی و ترکی سخن می گویند.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

سرزمین ترکمن های تِکه و رودخانه های تجن و مرغاب (قسمت چهارم)





 پس از وقفه ای سه روزه، ساربانی به نام علی قلی خان، پیدا کردم، از اهالی نائین، که مصمم بود راه اش را ادامه دهد. او کاروان شتری پر از بار را از یزد به بیرجند هدایت می کرد، و به من گفت شتر اضافه ای برای حمل بارهایم به من قرض خواهد داد.

راه پیمائی مان را در خفای کامل آغاز کریدم، طوری که هیچ کدام از اهالی ده نمی دانستند که ما از کدام راه خواهیم رفت. زنگوله تمام شتر ها درآورده شد، و تمام ملاحظات به عمل آمد تا صدایی از کسی در نیاید. قدم زدن شتر ها هم که بی سر و صدا است.

از جاده خارج شدیم، و تمام شب را بر زمینی بسیار سخت، حرکت کردیم، مسیری که برای شتر های پر از بار بسیار دشوار بود. ما که به محض تاریکی هوا، حرکت مان را آغاز کرده بودیم، حدود شش و سی، تا پیش از هشت و نیم صبح فردا از حرکت باز نایستادیم، به این صورت در 14 ساعت 30 مایل را پیمودیم؛ با این ترتیب بلوچ ها، یا جائی که گمان می رفت آنها آنجا باشند، را پشت سر گذاشتیم. روز بعد به چهار دِه، مجموعه چهار روستا در منطقه طبس رسیدیم.

بیابان واقعی در طبس به پایان می رسد، و اطراف این محل، به سبب وجود منابع آب کافی، به طرز دلپذیری سرسبز است.

هر جای دیگر که بودم، چهار دِه را مکانی فلاکت بار می خواندم، اما پس از آن همه نوشیدنی های کثیف، شامل انواع نمک های بد مزه، که در طول مسیر تا بدین جا به عنوان آب نوشیده بودم، آشامیدن آب گوارای این محل تغییری بسیار دل انگیز بود.

درختان خرما، که پوشش درختی معمول چهار دِه و طبس را تشکیل میدهند، درختان زیبایی نیستند، اما بعد از مدت طولانی که اصلا هیچ درختی ندیده بودم، کاملا با طراوات می نمودند.

تنباکوی با کیفیت بسیار عالی در ابعاد بزرگ در اطراف طبس می روید، که به همراه مقدار کمی ابریشم و مقادیر قابل  ملاحظه ای انقوزه صادر می شوند.

در زمین های میان طبس و مشهد، شتر و گوسفند به وفور یافت می شود، اما در بیابانی که من از آن عبور کرده بودم، بجز انقوزه هیچ چیز دیگری تولید می شد.

مجموعه روستا های چهار ده عبارتند از، جوکار، طغیانان،توسکینان و مادی آباد، که روی هم رفته 800 نفر ساکن دارند.

29 اکتبر، پس از عبور از دشتی ماسه ای، وارد طبس شدم که در 10 مایلی چهار ده واقع شده است. ظاهرا پیش از ورود من به این مکان، هیچ انگلیسی از آن دیدن نکرده بود، به جز سرهنگ مک گریگور که شش سال پیش از آن تاریخ آنجا بوده است، هرچند چندین بار روس ها از این شهر بازدید کرده اند، مخصوصا افراد درگیر در ماموریت خانیاکوف.

سر جان ملکولم در توصیفات خود از این شهر و حاکم آن، که در کتاب او، تاریخ ایران آورده شده، هاله ای به دور آن کشیده است، اما این شهر واقعاَ شهری بسیار معمولی است.

بخشی از آن با خندقی عمیق و دیواری محافظت می گردد، که در مقایسه با یک شهر معمولی ایرانی، مستحکم تر است، و بهتر مراقبت می شود.

دروازه ها نیز توسط صفحات ضخیم آهنی مقاوم شده اند، و هر چند، چندان محکم نیستند، اما از بیشتر شهرهای ایرانی، که در آنها دروازه ای که در مقابل لگد اسب ترکمن مقاوم باشد را کافی می دانند، در وضعیت بهتری قرار دارد.

بخش دارای استحکامات، حدود 5000 نفر سکنه دارد، اما توده مردم، در خارج از آن زندگی می کنند.

خیابان وسیعی خارج از شهر است که نمای زیبایی دارد و جمعیت شهر، بیرون دیوار های شهر زندگی می کنند. سرزمین طبس توسط حکومتی موروئی اداره می شود که حاکم آن، توسط شاه منصوب نشده، اما از همان خانواده شاهان ایران است.

متصدی کنونی، محمد بخیر خان است، که عنوان عماد الملک یا رکن مملکت را دارا است. او بخاطر حماقت اش زبان زد است، و داستان های جالبی در مورد او گفته می شود، مانند این که، زمانی که یکبار اسبی را امتحان می کرده، دستور داده، آیینه ای بیاورند تا ببیند زمان تاخت و تاز بر آن اسب، چگونه به نظر می رسد، و داستان هایی از این قبیل.

مناره بسیار زیبایی در شهر است، که بزرگ ترین و بلند ترین مناره ای است که من تا کنون دیده ام، که البته به سرعت رو به نابودی است.

اینجا یک قاطر خریدم که جایگزین اسب ام گردید، که فرسوده شده بود.

به نظر من، تعصب مسلمانان طبس با هیچ جای دیگر بجز ریاض پایتخت وحابی عربستان مرکزی برابری نمی کند. مردم هیچ کسی از جهان خارج را نمی بینند، حتی از میزان تمدنی که با منتصب شدن حاکم از پایتخت، که همراهانی دارد که شاید چیزی از تمدن اروپائی دیده باشند، به منطقه آورده می شود، نیز محروم هستند.

موقع ورود به شهر، تا حدی نگران بودم که نکند هویت اروپائی ام لو رود، زیرا هنوز، کاملا به شخصیت ارمنی فرضی ام عادت نکرده، و از زیرکی مردم شهر هراس داشتم. اما در این باره جای هیچ نگرانی نبود. در همان لحظه ورودم به کاروانسرا، نگهبان آن جا به سوی من آمد و گفت ما نمی توانیم آن جا بمانیم، زیرا طبق دستور خان یا حاکم، نمی بایست به مسیحیان اجازه توقف در این مکان داده شود.

اگر می دانستند که من یک انگلیسی هستم، بدون شک من را متمدنانه پذیرا می شدند، اما در مور ارمنی ها یا هر نوع دیگری از مسیحیان که جرات کنند با آنها اینگونه رفتار کنند، حتی جای خوابی هم بهشان نخواهند داد. این موضوع موجب کمترین آزردگی خاطر ام هم نشد؛ من هر آنچه از طبس باید می دیدم دیده بودم، پس به سوی چهار دِه راندم، و در دل خود خوشنود بودم، زیرا کسی هویت وافعی ام را تشخصی نداده بود: از آنجا به بعد، کاملا احساس می کردم در وطن خودم هستم، حتی اگر مجبور بودم در شهر کوچکی مثل چهار ده استراحت کنم.

روز بعد به سوی سلطان آباد، مرکز منطقه ترشیز به راه افتادم. در نزدیکی طبس سه رشته کوه وجود دارد؛ - رشته کوه شتری که بلند ترین قله های آن تا حدود 10،000 پا ارتفاع می یابند؛ نَسقَنج [در متن اصلی Nastandji آمده که نزدیک ترین نامی که یافتم
نسقنج روستایی واقع در رشته کوه های شمال غرب طبس است] که 20،000 پائی کم ارتفاع تر اند، و رشته کوه شوراب که از همه پست تر هستند.

نخستین منزلگاه شیرگشت، حدودا 18 مایل فاصله دارد. جاده بر روی دشتی ماسه ای و بی آب و علف، که میان رشته کوه های شتری و نسقنج قرار دارد، گذر کرده تا به روستا نزدیک شود، و از آن جا به رشته کوه شتری وارد می گردد.

شیرگشت روستای کوچکی است که چشمه آب خوبی دارد. در نقطه ای دور افتاده، جائی که جاده از میان رشته کوه شتری عبور می کند، شاخه دیگری به سمت ده محمد وباجستان از آن جدا می شود. جاده ای که از شیرگشت می آید، در جهت 30 درجه شرقی خط شمالی شش مایلی پیش می رود؛ تا به راه فرعی برسد که از رشته کوهی که ظاهرا باید ادامه شتری باشد خارج می شود، اما نام این رشته کوه چیز دیگری است. در واقع هیچ نامی ندارد، بلکه همانطور که در ایران رسم است، هر قسمت از یک رشته کوه نام خود را دارد، که معمولا نام روستای مجاور آن است.

پس از طی 13 مایل، مجموعه ای از روستا های کوچک خود را نشان می دهند، که نزدیک ترین شان به جاده پاشنه دران نام دارد.

روز بعد، از میان سرزمینی به مراتب بی آب و علف تر عبور کردم، که البته هنوز تا بیابان شدن فاصله بسیاری داشت. حدود چهار مایلی سمت چپ جاده، شهر دستگردان دیده شد. به من گفتند، که از دستگردان که جائی پر رونق و روبه راه است، جاده های صحرائی مستقیمی به سمت دامغان و شاهرود وجود دارد.
این همان راه بیابانی طبس به تهران است، و تقریبا تمام تنباکوی صادره به تهران از این جاده صحرائی عبور می کند.

کسی که این اطلاعات را به من می داد، و خود از این راه سفر کرده بود، گفت از طبس تا دامغان با شتر، 12 منزل راه است. دو منزل آن از طبس تا دستگردان بود، سپس در ادامه هشت منزل هر کدام 20 تا 24 مایل، با وجود آب در هر توقف، تا روستای کوچک طرود، و در آخر دو منزل تا دامغان. او گفت، هیچ کس سوار بر اسب این راه را نپیموده، زیرا غذائی برای اسب نمی توان بدست آورد.

او همچنین افزود، به دلیل وجود تعداد زیادی کویر در حاشیه راه کسی این راه را قطع نمی کند. در مورد جاده خور به سمنان یا دامغان هم، او شنیده بود که بیشتر راه کویری است، و به این دلیل هیچ گاه از آن عبور نکرده بود.

14 مایل بعد، از روستای زیبای ده نوبند [ده نو] عبور کردم، و در ده کوچک و محقری به نام عبید، که چند مایلی آن طرف تر قرار داشت، توقف کردم. آب عبید شور و بد مزه بود.

سوم ماه نوابر به زنگی چاه [در نقشه گیتاشناسی نزدیک ترین محلی که پیدا کردم چاه مسافر است] رسیدم، روستائی فلاکت بار که چیزی جز انقوزه تولید نمی کند، اما کاروانسرای خوبی دارد.

اینجا بزرگ ترین پهنه کویری که تا کنون دیده ام را به چشم دیدم. به من گفته شد، که در پهنه ای به طول 100 مایل و عرضی در حدود 25 تا 30 مایل گسترده است. خوشبختانه جاده از میان آن عبور نمی کند. چند روز پیش از ورود من، در جائی 20 مایل دورتر از آن، بلوچ ها حمله ای بسیار موفق آمیز، به کاروانی با 200 شتر پر از بار کرده، و مقادیر زیادی کالا با خود برده بودند.

مبلغ اعلام شده دزدی، بالغ بر 4400 پوند بود، که البته بدون شک اغراق آمیز است. با این وجود، در مورد واقعیت حمله و غارت صورت گرفته نسبت به این کاروان تردیدی وجود نداشت، زیرا چند روز بعد، عده زیادی آدم های بخت برگشته را دیدم که همه چیزشان غارت شده و بجز ضروری ترین لباس ها، همه چیزشان را از آنان گرفته بودند.

در این گوشه از کشور، نگرانی و ترس از این بلوچ ها در حد بسیار بالائی است، و البته بسیار تاسف بار و کاملا غیر عادی است که آنها اجازه می یابند تا بدین عمق در خاک ایران و نقاطی همچون این مکان [نفوذ کرده]، دست به چپاول بزنند. به من گفته شد که 200 شتر دزدیده شده و بخش کم ارزش تری از اجناس، توسط امیر قائنات [Kaian به نظرم منظور قائن یا قائنات است] باز پس گرفته شده است.
هیچکدام از افرادی که در کاروان بوده اند کشته نشدند. بلوچ ها به ندرت می کشند؛ ترکمن ها تقریبا همیشه کسانی را که نمی توانند با خود ببرند می کشند.

روز بعد به عبدلله آباد [در نقشه گیتاشناسی تنها شهر محتملالله آباد است] در منطقه ترشیز رسیدم، یعنی راهپیمایی به طول 34 مایل.

ورود دوباره به بخش های حاصلخیز کشور بسیار مسرت بخش بود، پس از عبور از آن بیابان های خوفناک، دیدن کشتزار های سرسبز و مردمی که در حال شخم زدن زمین هستند بسیار دلپذیر است.

نزدیکی عبدالله آباد بقایای شهری به نام فیروزآباد است. چند مناره که با کاشی هایی به رنگ های مختلف پوشیده شده اند، تنها باقیمانده های  شهر هستند. در برخی نقاط می توان دروازه ها و دیوار ها را تشخیص داد. این شهر به دست
امیر تیمور نابود شد.

22 مایل پس از عبدالله آباد، و پس از عبور از زمین های حاصلخیز به منزلگاه بعدی یعنی روستای زیبای خلیل آباد رسیدم. دو آبراه از رود شش تراز در روستایکندر به یکدیگر می رسند. گفته می شود این رودخانه چهار مایل آن طرف تر واقع شده است، و به این دلیل شش تراز نامیده می شود که پس از ظهور از میان کوهستان، به شش کانال یا آبراهه تقسیم شده، که دوتای آنها از کندر می گذرند.

خلیل آباد مقادیر زیادی ابریشم  مرغوب تولید می کند. کوه های شمال دشت ترشیز بیژورد کوه و سیاه کوه [کوه سیاه مطابق نقشه گیتاشناسی] و در جنوب، بگو کوه هستند.

نهم نوامبر به سلطان آباد [کاشمر امروزی]، شهر اصلی منطقه ترشیز رسیدم در تمام نقشه ها، شهری به نام ترشیز علامت زده شده، اما شهری بدین نام وجود ندارد [ترشیز یکی از نام های قدیمی کاشمر است]، بلکه این منطقه را ترشیز می نامند.

سلطان آباد، شهری کوچک اما پر رونق است که حدود 5000 نفر سکنه دارد. تجارت شهر خوب است، وابریشم و گندم اقلام اصلی صادرات آن را تشکیل می دهند.

روز بعد، تنها پنج مایل تا روستای فَرگ در آستانه منطقه ترشیز راهپیمایی کردم.  روز بعد از آن، 23 مایل دیگر تا خوش دره، روستای بسیار حاصلخیزی در منطقه تربت حیدریه راهپیمائی کردم.

اینجا در طول مسیر، تنها جریان آبی که پس از خروج از اصفهان دیده بودم را قطع کردم، که در 18 مایلی از فرگ و حدودا چهار مایل مانده به شهر کوچک ازغند واقع شده است، و ازغند رود نام دارد.

حتی در این فصل خشک سال نیز آب رودخانه حدود 50 پا عرض دارد. جائی که جاده آن را قطع می کند، آب با جریان نسبتا تندی تقریبا در مسیر شمال به جنوب، در حرکت است. با در نظر گرفتن عرض بستر رودخانه و عمقی که فرسایش داده، به نظرم می آید در فصل بهار حجم عظیمی آب را به پایین می آورد.گفته می شود، این رودخانه از کوه های اطراف رشته کوه سرخ کوه، اما نه از آنها آغاز می گردد.

به من گفته شد که این رودخانه از رشته کوه سیاه کوه گذر کرده و در آنجا آبشاری را به وجود آورده است. از آب این رودخانه برای آبیاری مزارع اطراف فیض آباد، مکانی در جنوب این محل استفاده می شود. بدون شک، آب این رود، احتمالا با کمک جریانات شش تراز، عامل اصلی به وجود آمدن کویر بزرگی است که من در زنگی چاه شاهد آن بودم، و به سمت فیض آباد گسترش می یابد.




۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

سرزمین ترکمن های تِکه و رودخانه های تجن و مرغاب (قسمت سوم )




پس از کوير پيمايي طولاني 38 مايلي بدون آب، به روستاي رقت انگیز پشت بادام [رباط پشت بادام] رسيديم. تقريبا تمام خانه ها مخروبه بودند و کل محل به ويرانه اي اندوهناک مي ماند. اسب ها، علاوه بر ما پالان پر از باري را نيز حمل مي کردند. چهارپايي که من بر آن سوار بودن، نرسيده به شهر از فرط خستگي از حرکت بازماند، پس به ناچار، چند ساعتي را استراحت کرديم و تا به شهر برسيم، دو باري او را غذا دادم.

رباط پشت بادام دو چشمه آب دارد، يکي شور و ديگري تازه و شيرين. از آب اين چشمه ها، منطقه اي به مساحت يک مايل مربع سيراب شده در آن کشت و زرع مي گردد، اما اين مکان قادر به تامين همزمان، غذاي ساکنان خود و زاتران مشهد نيست.

اينجا با خبر شدم که گروه راه زنان بلوچ که در اين اطراف پرسه می زنند، از گروه مشابه شان در ساغند بسيار بزرگ تر است. آن جا، دريافتم که وحشت ايرانيان از بلوچ ها، بسيار بيشتر از آن است که به نظر مي رسد، البته این را نیز مي دانستم، که يک ترکمن تنها، مي تواند لرزه بر تن عده کثيري ايراني ساکنان استان هاي جنوب کشور بياندازد. پس از تلاش فراوان موفق شدم کسي را پيدا کنم که تا مرحله بعد سفر، به عنوان راهنما مرا همراهي نمايد.

عصر همان روز پشت بادام را ترک گفتيم، و پس از پيمودن ½4 مايل در دشتی بي آب و علف، به دهکده کوچک و فقيري رسيديم به نام شوراب، که در آن يک چشمه آب شور است و يک درختچه گز.

عجيب آنکه اين چشمه ماهي دارد؛ درواقع تمام اين چشمه هاي کوچکي که در ايران می یابید، ماهي هم دارند. اين ماهي ها در کاريز يا همان کانال هاي زيرزميني که آب را از منبع خود به سطح زمين منتقل مي کنند پناه مي گيرند. بسياري از ماهي هايي که در اين کانال ها زندگي مي کنند کور هستند. آنها، که در کانال هاي تاريکي زندگي مي کنند، که گاه تا به سطح زمين برسد 30 تا 40 مايل ادامه مي يابد، به دليل عدم استفاده از چشم هاي شان، بينايي خود را از دست داده اند.

پس از گذر از شوراب، از سرزمين بياباني مشابهي گذشتيم تا به خط الراس کم ارتفاعي ميان تپه ها رسيديم. آنجا مخزن آب زيبايي بود که توسط برجي به نام حوض شاه عباس مراقبت مي شد، اما در اين فصل سال، مخزن خشک است.

اين مکان در فاصله 18 مايلي پشت بادام قرار دارد. اين خط الراس کم ارتفاع، خط جداکننده خراسان، يا همان سرزمين باستانی پارت، و يزد است.

پس از عبور از حوض شاه عباس، بيابان به بدترين شکل ممکن ظاهر شد؛ تا بدين جا، آن را خاک سفت در بر گرفته بود، اما در اين محل ما به رمل يا تپه بادي هايي رسيده بوديم که جاده از يکي بالا مي رفت و از ديگري سرازير مي شد، و اين تپه ها چنان مشابه يکديگر بودند که ماندن بر مسير درست را هرچه مشکل تر مي ساخت.

آن شب مهتاب زيبايي بود و من و شريک ام به راه خود ادامه داده، راهنما و الاغ ها را پشت سر گذاشتيم. پيشروي مان واقعا کند صورت مي گرفت، زيرا اسب ها در هر قدمي که بر مي داشتند تا مچ پا، و گاه تا زانو در ماسه نرم فرو مي رفتند. ما نگران بوديم که مبادا راه را گم کنيم. در آخر، پس از شش مايل ماسه اي، به يک رشته تپه هاي کم ارتفاع رسيديم، که بیش تر از همه، اسب ها را شاد کرد، زيرا بالاخره، زمين سفتي براي راه رفتن پیدا کرده بودند.

در پايان اين رشته تپه ها، جائي که جاده دوباره بر کف دشت فرود مي آيد، چشمه آب شيرين کوچکي به نام «چشمه شتران» قرار دارد. ضمنا در آنجا يک برج متروکه نيز وجود دارد. به من توصيه اکيد شده بود که در اينجا استراحت نکنم زيرا اين مکان، هنگام حمله، محل تجمع بلوچ ها است.

مشک بزرگ چرمي ام، که حدود يک گالون آب در آن جا مي گرفت را پر کرده؛ اسب ها را آب داده، راه خود را پيش گرفتم.

از آنجايي که هنوز چند مايل ديگر تا رباط خان باقي بود، و اسب ها بسيار خسته شده بودند، از جاده خارج شده، مکان بسيار مناسبي را در شکاف کوه براي مخفي شدن يافتم، طوري که از آنجا مي شد همه جا را زير نظر داشت بدون آنکه ديده شوم.

اينجا دو ساعتي استراحت کردم، تا سر و کله صاحب الاغ ها پيدا شد. او که بسيار وحشت زده بود، خبرداد که بلوچ ها در راه اند. پس از آنکه حيوانات استراحت کردند، راه خود را از ميان پهنه ماسه اي منتهي به رباط خان پي گرفتيم، که فاصله آن از نقطه شروع مان 39 مايل است.

رباط خان، روستاي کوچکي است، با استحکامات قوي و يک برج بلند در بيرون آن، و يک کاروانسراي بزرگ در داخل. آنجا چشمه آب شوري هم هست که مخزني را پر مي کند. يک کم آن طرف تر حوض زيبايي با آب شيرين قرار دارد.

در پي اعلام يکي از مقامات دون پايه خان طبس که به همراه عده اي سوار، در کاروانسراي اين محل مستقر شده بود، تا از مرز هاي خراسان محافظت کند، تعداد کثيري زائر در کارورانسرا گرد آورده شده بودند.


سلمانی ایرانی


او فرمان داشت تا زماني که غارتگران بلوچ چند مايل دورتر، جاده رباط خان را در دست دارند، از عبور هر کسی جلوگيري به عمل آورد. با اين وصف، امکان يافتن راهنما، يا الاغ براي حمل خورجين های اسب وجود نداشت، خورجین هایی که باعث شده بود، اسب ام با پشتي زخمي از کار افتاده گردد.

مجبور شدم سه روز در آن جا توقف کنم، مردم محل، آنطور که ادعا می کردند، از حمله احتمالی بلوچ ها به شدت وحشت زده شده بودند.

این جا برای نخستین بار، دو نفر را دیدم، که به همراه همسران شان توسط بلوچ ها ربوده شده و همه دارائی شان به یغما برده شده بود.

آنها گفتند که به همراه همسران شان و دو نفر دیگر، در جاده کرمان به طبس بودند، که در 80 مایلی جنوب این محل مورد یورش یک گروه سی نفره بلوچ، که اکثرا سوار بر شتر های تیزروی سیستان، قرار گرفتند. شترهای سیستانی به خاطر سرعت شان شهرت بسیار دارند.

آنها و همسران شان را تا حد ضروری ترین لباس ها لخت کرده، سه روز بر پشت شتر با خود برده بودند. یکی از آنها که منطقه را خوب می شناخته، حاضر به قبول وظیفه راهنمایی نشده بود، که موجبات خشمن بلوچ ها را فراهم نموده، او را با شمشیر قطعه قطعه کرده بودند.

فرد دیگری که همراه شان بود نیز به دست بلوچ ها به قتل رسیده بود، آنها همچنین شنیده بودند که پیش از گرفتار شدن شان به دست بلوچ ها، یک فرد دیگر نیز به قتل رسیده است. این دو نفر به همراه همسران شان، پس از سه روز نزدیک چشمه شتران، همان جایی که من ظرف های آب ام را پر کرده بودم، آزاد شدند. آنها خود را به رباط خان رسانده، و نگران ادامه مسیر بودند.

اینجا در مورد راه و روش این راهزنان بلوج چیزهایی شنیدم.

شترهایی که می رانند بسیار تندرو هستند. آن ها، در حالی که یک یا گاهی دو نفر با مقداری غذا بر آنها سوار باشد، می توانند 70 یا حتی 80 مایل در روز راه بپیمایند.

طولانی ترین مسیری که من شنیده بودم، یک شتر آموزش دیده می تواند طی کند، 92 مایل در یک روز در جاده اندازه گیری شده است. طی این مسافت در فاصله یک روز از سپیده دم تا شامگاه انجام شده است، اما شتری که چنین کاری می کند، روز بعد قادر به پیمودن مسافت زیادی نخواهد بود.

به هر حال، آن شتر از نوع بلوچی نبود. بلوچ ها، با آن شتر های تعلیم دیده شان، که تنها چیزی که نیاز دارند این است که روزی یک بار به آنها آب داده شود، و حتی در حالت حمله می توانند تا سه روز بدون آب سر کنند، منطقه را در مسافت های باور نکردنی در می نوردند، در برخی تنگه های بیابان کمین می کنند، ناگهان بر مسافران از همه جا بی خبر یورش برده، و هرکجا شتر و دیگر احشام بیابند، با خود خواهند برد.

گاه نیز کاروانی ثروتمند به دست شان گرفتار می آید. شتر های شان خوراک لازم برای زنده ماندن را در قسمت های کمتر بی آب و علف بیابان می یابند، که با مقدار ناچیزی غذا همراه است، که توسط صاحب شان فراهم می شود. این غذا به شکل توپه های جو است که با مقداری آب مخلوط شده تا به صورت خمیر در آید.

شتر قادر است چند هفته ای را به این روش دوام آورده تا دوره یک تاخت و تاز به سر برسد. بلوچ ها تنها روزی یک بار خود را به چشمه ای دور افتاده در بیابان رسانده، شترها را آب داده، مشک های شان را پر کرده، و به مخفی گاهی تازه در جایی دیگر رحل اقامت کنند.

در روز دوم اقامت ام در اینجا بود که، مردی دوان دوان خبر آورد، زمانی که مشغول جمع آوری انقوزه از تپه های اطراف چشمه شتران بود، گروه بزرگ بلوچ را می بینید، که به نظر او حدود شصت نفر تخمین زده می شدند. آن ها به سمت چشمه آمده، مشک های خود را پر از آب نموده و دور شده بودند؛ او نیز انقوزه های خود را روی زمین رها کرده و دوان دوان خبر را به اینجا رسانیده بود.

در حواشی این بیابان، انقوزه در اندازه های زیاد تولید می شود. انقوزه صمغ بد بوئی است که در اثر تیغ زدن یک گیاه خاص که در بیابان می روید، از آن خارج می شود.

فصل جمع آوری آن هشت ماه طول می کشد و از بهار آغاز شده تا پاییز ادامه می یابد. یک گیاه را می توان تا سالی چهارده بار تیغ زد، و صمغی که از زخم ایجاد شده خارج می شود را با دقت جمع نمود.

ایرانیان کاربرد انقوزه را نمی دانند، و از من سوال می کردند که در هند چه استفاده ای از آن به عمل می آید. من به آنها گفتم، از آن در دارو سازی استفاده می شود، همچنین هندیان، از آن به مقدار بسیار کم، برای تهیه برخی غذا های محلی استفاده می کنند.

از من سوال شد که آیا تا به حال غذایی را که به این صورت آماده شده باشد چشیده ام، و زمانی که با پاسخ مثبت من این باره مواجه شدند و اینکه به نظرم خوش مزه هم میامده، نگاه های وحشت زده شنوندگان را در اطراف خود حس کردم.


ادامه دارد..

قسمت چهارم

لینک های مفید:




۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

سرزمین ترکمن های تِکه و رودخانه های تجن و مرغاب (قسمت دوم )




جاده يزد طبس، در همان دره که ما در آن بوديم، چند مايل قبل از رسيدن به چشمه آب کوچکي به نام دوکالي به جاده اردکان مي پيوندد. پس از آنکه اسب ها را در همان چشمه آب داديم، راه خود را در بيابان بي آب و علف پيش گرفتيم. 29 مايل پس از هامانه به کاروانسرايي در وسط بيابان رسيديم به نام ريزآب، که در آن چشمه آب شور کوچکي هم بود.

نزديک اين محل روستايي بود، که سال ها پيش توسط غارتگران بلوچ نابود شده بود. اين دور ترين نقطه اي بود که خبر حمله بلوچ ها به آن را مي شنيدم، با در نظر گرفتن فاصله سيستان، بسيار شگفت انگيز بود که آنها حملات شان را تا اين حد گسترش داده بودند.

روز بعد، 13 مايل به سمت روستاي سوغند، يا همانگونه که معمولا خوانده مي شود ساغند حرکت کرديم. مي گويند اين مکان نام خود را، که به معني آب گوارا يا شيرين است، بدان جهت بدست آورده که آب چشمه هاي آن جدا گواراست، که البته در اين بخش از کشور امري بسيار نادر است، زيرا آب ديگر نقاط معمولا شور است. ساغند روستايي بسيار فقير است که درون قلعه اي واقع شده، اما کاروانسراي آجري زيبايي دارد. مردم اين روستا، گله هاي گوسفند دنبه دار را در بوته زار هاي تُنُک اين بخش از بيابان چرا مي دهند.

گوسفند دنبه دار به طور بارزي خود را با زندگي در بيابان وفق داده است. اين گوسفند براي زنده ماندن لزوما نيازي به علف ندارد، و مي تواند از بوته ها و درختچه هاي گز و گياهان مشابه که در قسمت هاي حاصلخيز تر اطراف بيابان مي رويند، تغذيه کند. در طول بهار و اوايل تابستان چربي زيادي در دم گوسفند جمع مي شود؛ بافت تشکيل دهنده آن، چيزي ما بين چربي و مغز استخوان است.

در طول زمستان، زماني که غالبا سطح زمين با برف پوشيده شده و به سختي مي توان چيزي براي خوردن يافت، زندگي بر اين گوسفندان بسيار سخت مي شود، بوته هايي که غذاي اصلي شان را تشکيل مي دهند خشک و پلاسيده شده، اما اين گوسفندان قادرند به طور شگفت انگيزي با غذاي بسيار کم، خودشان را سرپا نگه دارند، زيرا چربي ذخيره شده در دم، به آرامي در سيستم بدن جذب شده، نقش غذا را بازي مي کند.

شتر ها نيز از همين روش استفاده مي کنند؛ وقتي خوب غذا داده شوند، کوهان شان به طرز فزاينده اي رشد مي کند، و لايه هاي چربي در اين قسمت از بدن شان نقش ذخيره غذا را بازي کرده، در سفرهاي طولاني در بيابان جذب مي شود. من خود، يک بار در قصابي در بغداد کوهان خيلي بزرگ يک شتر را ديدم که لايه هاي چربي به طور منحصر به فردي در آن انباشته شده بود.

جمعيت کوچک ساغند، با شنيدن خبر نزديک شدن يک گروه سوارکاران بلوچ، بسيار وحشتزده شدند، زيرا گفته مي شد کاروان هاي مسير ساغند طبس را متوقف نموده و غارت مي کنند. با اين حساب، نه مي توانستم راهنمايي بگيرم، و نه الاغي کرايه نمايم. در آخر، با مشکلات بسيار و با تاکيد من بر اين موضوع که مطابق خبر، بلوچ ها در آن سوي رباط پشت بادام هستند، يکي را پيدا کردم که با من تا روستاي بعدي در 38 مايلي آنجا بيايد.

بعد از ظهر همان روز راه افتادم: هرچه بيشتر پيش مي رفتيم زمين خشک تر و بي آب و علف تر مي شد، تا جايي که مي توان تمام سرزمين ميان ساغند و طبس را بياباني وحشتناک توصيف نمود.

در مايل 14ام، کاروانسراي زيبايي است در کنار خرابه هاي روستايي به نام الله آباد، که بيست و پنج سال پيش توسط بلوچ ها نخست غارت و سپس سوزانده شده.

نزديک روستا يک درخت گز کوچک است که رنگ سبز آن چشم را مي نوازد. الله آباد يک چاه آب نيز دارد که بسيار عميق است و آبي که از آن بيرون مي آيد بسيار شور، به همين دليل رهگذاران هرگز از آن استفاده نمي کنند. گاه شتران و گوسفندان را براي چرا به اين محل مي آورند، اما اکنون به دليل ترس از بلوچ ها، آنها را به درون قلعه ها رانده اند.

کمي پس از پشت سر گذاشتن الله آباد، از يک تکه کوچک کويري يا بيابان نمکزار عبور کريدم. هرچند، تمام سرزميني که از آن عبور مي کردم کوير خوانده مي شد، اما اين اشتباه در نام گذاري است. شکي در آن نيست که اين مکان صحراست و در برخي قسمت هاي غير قابل سکونت اش، گوي سبقت را از ديگر پهنه هاي بياباني جهان ربوده است، اما تنها بخش هايي از آن واقعا کوير يا بيابان نمکزار است.

اين البته در قطعه زمين هاي پراکنده اتفاق مي افتد. هرچند، بعضي از آنها بسيار بزرگ هستند، طوري که گاه تا بيش از 100 مايل طول، و 25 تا 30 مايل پهنا دارند. پهنه هاي گسترده تر کوير در قسمت شمالي قرار دارند. در بخش هاي جنوبي تر بيابان، بارش باران بسيار اندک است که البته همان ميزان نيز باعث مي شود قطعه هاي کويري وسعت کمتري بيابند. کويري که هم اکنون از آن عبور مي کنم، با اينکه چندان وسيع نيست، شايد بتواند نوعي بيابان شور در نظر گرفته شود. من يک نمونه را شرح خواهم داد، و نظر خود را در مورد دليل به وجود آمدن اين پديده عجيب توضيح مي دهم.

به اعتقاد من، سرتاسر سرزميني که اکنون از آن گذر مي کنم، زماني بستر دريايي کم عمق بوده است، زيرا تمام ويژگي هاي بستر چنين دريايي در آن ديده مي شود.

ايرانيان روايات متداولي دارند که هرچند اين روايات با افسانه هاي باورناکردني در هم آميخته اند، کماکان بر واقعيات محتملي دلالت دارند. يک روايت مي گويد، در قديم ايران را آب فرا گرفته بود، وحضرت سليمان با کمک دو «ديو» به نام هاي «اَرد» و «بيل»، آب را به درياي خزر ريختند، شهر اردبيل در شمال ايران هم نام خود را از اين ديو ها که به حضرت سليمان کمک کرده بودند، گرفته است. داستان ديگري است که مستقيم به کوير اشاره دارد، طبق آن داستان، روز تولد حضرت محمد، به معجزه او آب کوير خشک گرديد. کوهستان هاي اين منطقه، همگي ويژگي هاي چينه، شکل گرفته در بستر يک دريا يا درياچه کم عمق را دارا هستند. رنگ قرمز ناشي از اکسيد آهن، که پيش از اين به آن اشاره نمودم، نيز به عقيده من نشاني ديگر از چينه شکل گرفته است.

زماني که چنين طغياني به وقوع پيوست و آب دريا را تخليه نمود، سطح اين بيابان کماکان به طرز قابل توجهي پايين تر از ارتفاعات همسايه خود قرار گرفت، و رودخانه هایي که آب خود را به آن مي ريختند به اين روند ادامه دادند و ماندآب ها را شکل دادند. آب تمام چشمه ها و رودخانه ها شامل مقادير جزئي نمک است، اما رودخانه هاي ايران غالبا چنان شور اند که آب آنها قابل آشاميدن نيست. نمکي که رودخانه ها با خود مي آورند در اين ماندآب ها رسوب مي کند، و سال به سال آنها را شور تر می کند. گرماي سخت تابستان آن را خشک کرده، و با سيلاب هاي زمستاني دوباره به ماندآب بدل مي گردد. اين روند در اعصار متمادي تکرار شده، و در طول زمان تمام خاکي را که ماندآب را در بر گرفته با لايه اي از نمک پوشانده شده است.

من در برخي گوشه هاي کوير ديده ام، چگونه زماني که چشمه ها پر آب هستند نمک به صورتي که شرح خواهم داد، از آن برجاي مي ماند. آب اجبارا بر بخش قابل ملاحظه اي از کوير جاري مي شود، تا اينکه به شدت با نمک اشباع گردد؛ اين همان زماني است که در حوزه کم عمقي جمع شده و شروع به تبخير شدن مي کند، و در آخر کيکي از نمک به ضخامت يک پا از خود بر جاي مي گذارد. در بعضي قسمت ها، کيک هايي به اين ضخامت، اگر کسی کاری با آنها نداشته باشد، بر روي سطح باقي مي مانند، که البته بسيار نادر است. زماني که رودخانه اي بالنسبه بزرگ ماندآبي را شکل مي دهد، پهناي سرزمين تاثير گرفته از آن زياد است، مساحت اين ماندآب شور متناسب است با حجم آبي که با رودخانه به پايين آورده مي شود.

بسته به نوع خاک و ميزان نمک، انواع گوناگون کوير به وجود مي آيد. نوعي از آن، در خط الراس ها شکل مي گيرد، طوري که به نظر مي رسد زمين را شخم زده و همانطور کشت نشده رها کرده، و آخر سر يک لايه لعاب مانند، رس نمکي روي آن پاشيده اند. وقتي بر اين لايه لعابي پا گذاشته شود، فرو مي نشيند، و سُم اسب در خاکي پودر مانند، حاوي مقدار زيادي نمک فرو مي رود. اگر بر چنين کويري با اسب تاخته شود، صداي مداوم شکسته شدن سطح لعابي آن توسط پاي اسب، شنيده مي شود. در مواقع ديگر تمام سطح، پوسيده به نظر مي رسد و پاي اسب تا اعماق آن فرو رفته، باعث مي شود که نمک سفيد در روي سطح آن نمايان گردد. گاهي نقاط خيسي به چشم مي خورند که به نظر مي رسد در پايين عرق کرده است.

وقتي در شب مهتابي از پهنه اي از بيابان پوشيده از نمک عبور شود، نمود غريبي دارد. ايرانيان، که بسيار خرافاتي اند، مي گويند در اين بيابان هاي نمک جن و ارواح پليد زندگي مي کنند، و داستان هاي بيشماري از ظهور آنها بر انسان تعريف مي کنند، و همينطور از حقه هاي پست و کثيفي که آنها سر افراد آورده اند.

چنين مکاني کاملا مناسب داستان ارواح است. احساس مرموز و غريبي که مناسب چنان فضاهائي است، و در ذهن آدم تصور يکي از همان ديوهاي افسانه اي را ايجاد مي کند، شکستگي هاي خاک همچون چين خوردگي هاي پوست اش هستند و قسمت هاي مرطوب به نظر مي آيد در اثر عرق بد بوي او ايجاد شده باشند.

ايرانيان به شدت به جن اعتقاد دارند. يکبار مردي را که به همراه يک نامه براي سفارش خريد اسب چاپاري فرستاده بودم، نرسيده به شهر مقصد، به جايي که من او را از آنجا فرستاده بودم بازگشت. وقتي او را بخاطر بازگشت اش بازخواست نمودم، پاسخ داد که در راه دو جن ديده بود که راه او را سد کرده بودند، و سحرگاه به صورت دودي پيچ در پيچ ناپديده شدند.

ادامه دارد ...

لینک های مفید: